تو خود خواندییَم، آوایم دادی که بیا و گرنه روی آمدن نداشتم. تو گفتی اگر به سویم گام برداری، پویه کنان به سویت میآیم. همچون کسی که گمشدهاش را بیابد، از دیدنت شادمان میشوم و در آغوشت میگیرم.
و اکنون آمدهام، سرفکنده و خمان. خمیده از باری که بر دوش دارم. باری که بدتر و بدبارتر از آن نیست؛ بار گناه. و همین زمینگیرم کرده بود و تابم را بریده و گرنه زودتر بایست میآمدم.
اگر بگویی چه آوردهای؟ نه! نخواهی گفت که تو بینیازی، تو را به تحفه چه حاجت. اما من برای خود باید چیزی می آوردم: یکی همین قرآن است که در دست دارم و بر سر خواهم گرفت و دیگری فرق شکافته عدالت است که دستمایه شفاعتم کنم. ظاهرم را هم با آب پاک، پاک شستهام که بدانی این بار آمدهام، دلم را بشویی، بیآلایشم کنی؛ همانند نخستینم. که گفته گناه را هر چند ببخشایی، جایش میماند؟ که گفته چون سیاهیای بر سپیدی میماند که هر چه بزداییاش اثرش باز میماند؟ که گفته دفتر کردارم سفید سفید نخواهد شد، لکه بر میدارد؟ نه! تو عفو میکنی و عفو یعنی ناپدید کردن؛ گو که از اساس گناهی نبوده است تا ردی از آن بماند. تازه تو خود گفتهای که مبدُل السیئات بالحسناتی. اگر گذشتهام را تدارک کنم، جای گناهنم، نیکی و صواب میگزینی.
خدایا! این بندهات ناسپاس بوده است و قدرناشناس. قدر خود را نشناخته است. قدر جوانیش را ندانسته و قدر پیغمبرش، دینش، امامش را نشناخته است. تو خود میدانی قدر لیله قدر را هم نمی داند، نمی شناسد و چگونه بشناسدش که گفتی: « وَ ما أَدْراکَ ما لَیْلَةُ الْقَدْرِ». اما این بی سر و پا همین قدر میداند، اگر بخواهد پیش تو قدر و قیمتی یابد، وقتش همین امشب است؛ شب قدر.
پروردگارم! مهربانم! این منم که آمدم و این تویی که ... .
.: Weblog Themes By Pichak :.