سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو خود خواندییَم، آوایم دادی که بیا و گرنه روی آمدن نداشتم. تو گفتی اگر به سویم گام برداری، پویه کنان به سویت می­آیم. همچون کسی که گمشده­اش را بیابد، از دیدنت شادمان می­شوم و در آغوشت می­گیرم.

 و اکنون آمده­ام، سرفکنده و خمان. خمیده از باری که بر دوش دارم. باری که بدتر و بدبارتر از آن نیست؛ بار گناه. و همین زمین­گیرم کرده بود و تابم را بریده و گرنه زودتر بایست می­آمدم.

 اگر بگویی چه آورده­ای؟ نه! نخواهی گفت که تو بی­نیازی، تو را به تحفه چه حاجت. اما من برای خود باید چیزی می آوردم: یکی همین قرآن است که در دست دارم و بر سر خواهم گرفت و دیگری فرق شکافته عدالت است که دستمایه شفاعتم کنم. ظاهرم را هم با آب پاک، پاک شسته­ام که بدانی این بار آمده­ام، دلم را بشویی، بی­آلایشم کنی؛ همانند نخستینم. که گفته گناه را هر چند ببخشایی، جایش می­ماند؟ که گفته چون سیاهی­ای بر سپیدی می­ماند که هر چه بزدایی­ا­ش اثرش باز می­ماند؟ که گفته دفتر کردارم سفید سفید نخواهد شد، لکه بر می­دارد؟ نه! تو عفو می­­کنی و عفو یعنی ناپدید کردن؛ گو که از اساس گناهی نبوده است تا ردی از آن بماند. تازه تو خود گفته­ای که مبدُل السیئات بالحسناتی. اگر گذشته­ام را تدارک کنم، جای گناهنم، نیکی و صواب می­گزینی.

خدایا! این بنده­ات ناسپاس بوده است و قدر­ناشناس. قدر خود را نشناخته است. قدر جوانیش را ندانسته و قدر پیغمبرش، دینش، امامش را نشناخته است. تو خود می­دانی قدر لیله قدر را هم نمی­ داند، نمی شناسد و چگونه بشناسدش که گفتی: « وَ ما أَدْراکَ ما لَیْلَةُ الْقَدْرِ». اما این بی سر و پا همین قدر ­می­داند، اگر بخواهد پیش تو قدر و قیمتی یابد، وقتش همین امشب است؛ شب قدر.

 پروردگارم! مهربانم! این منم که آمدم  و  این تویی که ... .




تاریخ : یکشنبه 94/4/14 | 6:4 عصر | نویسنده : محمدعلی جدیدی | نظر

  • paper | فروش بک لینک | قالب وبلاگ